داستان درباره ی پسری دانشجو است که در یک خانواده ثروتمند بزرگ شده و به خاطر شغل پدرش محافظ همراه خود دارد و…

رمان عشق و زندگی

خلاصه: داستان درباره ی پسری دانشجو به نام میلاد که در یک خانواده ثروتمند بزرگ شده و به خاطر شغل پدرش محافظ همراه خود دارد و درگیر یه سری اتفاقات میشود که باعث تحولاتی در زندگی اش میگردد.
((پایان خوش))
توجه: این داستان برگرفته از تخیلات نویسنده بوده و هرگونه تشابه اسمی کاملا تصادفی میباشد.

.

قسمتی از داستان:
من میلادم 25 سالمه ساکن منطقه ی 1 تهران . یه خونه ی ویلایی داریم و 4 نفر هستیم البته به جز خدمتکارها و محافظامون. چون بابام یه آدم سیاسیه مجبوریم محافظ داشته باشیم البته من دوست نداشتم که یه کسی همش پشت سرم راه بیاد و هر چی میگم و گوش کنه و هرجا میرم دنبالم باشه ولی خانوادم به این داستان زود عادت کرده بودن و منم بالاخره عادت کرده بودم . مثل همیشه صبح از خواب پاشدم که برم دانشگاه، مهین خانم خدمتکارمون یه صبحونه کامل آماده کرده بود و خانوادم نشسته بودن دور میز و مشغول خوردن بودن از اتاقم اومدم پایین و سلامی به جمع کردم.

مهین خانم: سلام آقا میلاد صبحتون بخیر.                                                               
مامان: سلام عزیزم بیا بشین صبحونه بخور.                                                              
رفتم نشستم مهین خانم برام چایی ریخت و گذاشت جلوم تشکر کردم و داشتم میخوردم که دیدم مبینا نیست. از مامان پرسیدم مبینا کجاست هنوز خوابه یا رفته بیرون؟
مامانم لقمه دهنش بود که بابام جواب داد: خواهر برادر مثل همین دیگه همش خوابید.      خندیدم و لقمه رو خوردم و چایی رو روش خوردم و از جام پاشدم که مامان گفت: کجا تو که چیزی نخوردی
من: دیرم شده میخوام برم دانشگاه. از آشپزخونه رفتم بیرون و رفتم تو اتاقم.